دیوارهای اتاق شروع می کنند به ترک برداشتن- رگه
های ترک به آرامی خط ویرانی شان را امتداد می دهند روی سطح دیوارها- دیوار ها ساکن
و ثابت بی که بلرزند از پیشروی آهسته ی رود چند شاخه یی که در بستر سیمانی شان روان است- روان شده است-
رود عمیق نیست و عمق اش از رنگ پلاستیک و لایه گچ زیرینش فروتر نمی رود.
بعد کاش بودی- صدای اکوی پینک ها را زیاد می
کردی- یک لیوان چای غلیظ و سیاه می ریختی- و برایم دیروزش از قنادی هانس پوست
پرتقال شکرزده خریده بودی- و شکرها که حل می شدند در حرارت چای و عطر تلخ پوست پرتقال که
می پیچید در ته گلویم و نفس ام تلخ- که
دهانم دود سیگار را سر دهد در دهان تو که کنار میز آشپزخانه ایستاده ای و
سیگار من بهمن است و سیگار تو لب های من-
پک های عمیق ات
می خواهد واقعیت کثافت و
بدیهی دخانیات برای سلامتی زیان
آور و باعث سرطان است فراموشت شود- که سرطان
عشق بگیری- و من با آنکه سرطان ویروس نیست و واگیردار ندارد- از تو سرطان عشق بگیرم و و آنقدر متاستاز بدهیم در تن هم-
تا بمیریم-
کاش بودی- و چشم هایت می خندید و کام آخر را که
می گرفتم- می گرفتی- دست هایت میان معلق دود زیر نور آباژور کاغذی بنفش- تن من را
پیدا می کرد- و پینک ها روی خرابه های پمپی اکو را هزار بار برای ما تکرار می
شدند- سید بارت هم آن وقت ها هنوز بود- و
صدا هم بلند تر که جای ملافه ها بپوشاند برهنگی ما را- و تو خدای مردی که پاشنه ی
آشیل اش چشم هایش و تن من کورت می کند- انگار که تو اصلا کور مادرزاد- و هیچ از
جهان پیش از تن من در خاطرت تصویر نشده است- خدای مردی که شکوه نامیرایی اش را
آلوده ی زوال می کند که منم و فریاد می زنی آه ه ه- زیبایی- و زیبایی میل است – تا نفس نفس میراتر شوی-
آه- آهی چرخان تر از دود سیگاری که روشن می کنم
در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی- که کاش می شد فردا برویم ظهیرالدوله برای فروغ زنبق
بنفش ببریم که از آخرهای اردیبهشت پیدا می شود در گلفروشی ها – نوک انگشت هایت که به پوست سرم می خورد- خنکی -مورچه
های لذت را راه بیندازد که وول بخورند زیر پوستم و بگویم: زنانگی من را یاد فروغ می اندازد- بگویم که زنانگی من عاشق تو بودن را
زیست می کند- و بعد انگشت هایت از کف سرم
سر بخورند روی مهره های نازک پشتم که با تو از حس مرگ تیر نمی کشند-
ترک ها خودشان را تا سقف بالا کشیده اند- و سلول
های شبکه مویرگی خشکیده شان تقسیم می شود در پوست و استخوان پوک فضا- شب پره ها
خودشان را پشت توری پنجره می کوبند و صدای تصادف بدن ها ی کوچک و ظریفشان با پنجره- صدای نابودی هر روح زنده ای است که
خودش را به دیوار شیشه ای واقغیت می کوبد - حتی اگر بداند از این مرز شیشه ای که
بگذرد از گه گیجه ی سرگشتگی اش بر شعاع دایره ی نور لامپ خواهد مرد- مگر نه آنکه هر روح زنده ای به غریزه ای برای
فتح نیاز دارد؟ تا زنده بماند که بمیرد- مگر نه آنکه تنها زنده ها هستند که می
میرند؟-
با همه ی این ها ساعت یازده و نیم شب است و این
اتاق بدون تو آوار نمی شود روی سرم- تنها به آهستگی فرسوده می شود- که کی باشد که
فرو بریزد ؟ را نه من می دانم- نه این در و دیوارها- چشم هایم را که نمی بینی- قرمز است و سکوت تو
آن طرف خط تلفن دست ندارد که پلک های داغ مرا با نوک انگشت های خنک اش از هم باز
کند و نفازولین را فرو بچکاند بر زل چشم های ملتهب من به خالی نبودن تو- که
از این اتاق و از این شهر و از شبه قاره هم بزرگ تر است- مرزهایی هوایی- کوتاه ترین مرز کنار تو بودن است- یا کنار من بودن- که صدای تجزیه
ی آهسته ی سلول های زنانگی ام در صدای تجزیه ی بال های شب پره در تاریکی آن سوی
پنجره گم می شود در صدای باد که می پیچاند خودش را دور تن برگ های بزرگ درخت
نارگیل ماده-
کاش آنقدر قطع و وصل نمی شد- می گفتم: دیشب سین
کوداک نیویورک رو دیدم- کاش می گفتم: تنها
روبرو شدن با مرگ سخت ترین تجربه ی انسانی است- یا کدام شیادی است که بتواند در چشم های من نگاه
کند و بگوید که از تنها مردن نمی هراسد؟-
سید
باررت جوانی اش را در ویرانه های پمپی جا گذاشت- من که خدای زن نیستم اینجا- حالا-
قربانی ایمان توام- که در ویرانه ای شبیه
پمپی- به زمین ام می کوبی- باشد که رستگار شوی با آن بزرگ خدایت- ابر نرینه ی زمخت
چه بکن چه نکن که دخانیات را برای سلامتی زیان آور و عامل سرطان می داند- و لب های
مرا ترک می کنی – زنی که قربانی ایمان تو
به واقعیت است . پاهای لرزانم از مرز بودن و نبودن هم فرو نلغزد به نابودی- خون ام
هم ریخته نشود به ندای غیب – دیگر مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر خواهند کشید-
دیگر دردم گرفته است- دیگر روان زنانه ام درد می کند- دیگرتنم درد می کند- درد تن مرا پوک می کند- کی
فرو بریزد را می خواهم یادم برود- یادم برود
در امید که آغشته است به بوی شیمی درمانی...
No comments:
Post a Comment