Friday 3 August 2012

دیوارهای اتاق شروع می کنند به ترک برداشتن- رگه های ترک به آرامی خط ویرانی شان را امتداد می دهند روی سطح دیوارها- دیوار ها ساکن و ثابت بی که بلرزند از پیشروی آهسته ی رود چند شاخه یی  که در بستر سیمانی شان روان است- روان شده است- رود عمیق نیست و عمق اش از رنگ پلاستیک و لایه گچ زیرینش فروتر نمی رود.

بعد کاش بودی- صدای اکوی پینک ها را زیاد می کردی- یک لیوان چای غلیظ و سیاه می ریختی- و برایم دیروزش از قنادی هانس پوست پرتقال شکرزده خریده بودی- و شکرها که حل  می شدند در حرارت چای و عطر تلخ پوست پرتقال که می پیچید در ته گلویم و نفس ام تلخ- که  دهانم دود سیگار را سر دهد در دهان تو که کنار میز آشپزخانه ایستاده ای و سیگار من بهمن است و سیگار تو لب های من-
پک های عمیق ات  می خواهد واقعیت کثافت و  بدیهی  دخانیات برای سلامتی زیان آور و باعث سرطان است فراموشت شود-  که سرطان عشق بگیری- و من با آنکه سرطان ویروس نیست و  واگیردار ندارد- از تو سرطان  عشق بگیرم و و آنقدر متاستاز بدهیم در تن هم- تا بمیریم-
کاش بودی- و چشم هایت می خندید و کام آخر را که می گرفتم- می گرفتی- دست هایت میان معلق دود زیر نور آباژور کاغذی بنفش- تن من را پیدا می کرد- و پینک ها روی خرابه های پمپی اکو را هزار بار برای ما تکرار می شدند- سید بارت هم آن وقت ها هنوز بود-   و صدا هم بلند تر که جای ملافه ها بپوشاند برهنگی ما را- و تو خدای مردی که پاشنه ی آشیل اش چشم هایش و تن من کورت می کند- انگار که تو اصلا کور مادرزاد- و هیچ از جهان پیش از تن من در خاطرت تصویر نشده است- خدای مردی که شکوه نامیرایی اش را آلوده ی زوال می کند که منم و فریاد می زنی آه ه ه- زیبایی- و زیبایی میل است – تا نفس نفس میراتر شوی-
آه- آهی چرخان تر از دود سیگاری که روشن می کنم در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی- که کاش می شد فردا برویم ظهیرالدوله برای فروغ زنبق بنفش ببریم که از آخرهای اردیبهشت پیدا می شود در گلفروشی ها –  نوک انگشت هایت که به پوست سرم می خورد- خنکی -مورچه های لذت را راه بیندازد که وول بخورند زیر پوستم و بگویم: زنانگی من را یاد فروغ  می اندازد- بگویم که زنانگی من عاشق تو بودن را زیست می کند-  و بعد انگشت هایت از کف سرم سر بخورند روی مهره های نازک پشتم که با تو از حس مرگ تیر نمی کشند-   
ترک ها خودشان را تا سقف بالا کشیده اند- و سلول های شبکه مویرگی خشکیده شان تقسیم می شود در پوست و استخوان پوک فضا- شب پره ها خودشان را پشت توری پنجره می کوبند و صدای تصادف بدن ها ی کوچک و ظریفشان  با پنجره- صدای نابودی هر روح زنده ای است که خودش را به دیوار شیشه ای واقغیت می کوبد - حتی اگر بداند از این مرز شیشه ای که بگذرد از گه گیجه ی سرگشتگی اش بر شعاع دایره ی نور لامپ خواهد مرد-  مگر نه آنکه هر روح زنده ای به غریزه ای برای فتح نیاز دارد؟ تا زنده بماند که بمیرد- مگر نه آنکه تنها زنده ها هستند که می میرند؟-
با همه ی این ها ساعت یازده و نیم شب است و این اتاق بدون تو آوار نمی شود روی سرم- تنها به آهستگی فرسوده می شود- که کی باشد که فرو بریزد ؟ را نه من می دانم- نه این در و دیوارها-  چشم هایم را که نمی بینی- قرمز است و سکوت تو آن طرف خط تلفن دست ندارد که پلک های داغ مرا با نوک انگشت های خنک اش از هم باز کند  و نفازولین را فرو بچکاند  بر زل چشم های ملتهب من به خالی نبودن تو- که از این اتاق و از این شهر و از شبه قاره هم بزرگ تر است- مرزهایی هوایی- کوتاه ترین مرز کنار تو بودن است- یا کنار من بودن- که صدای تجزیه ی آهسته ی سلول های زنانگی ام در صدای تجزیه ی بال های شب پره در تاریکی آن سوی پنجره گم می شود در صدای باد که می پیچاند خودش را دور تن برگ های بزرگ درخت نارگیل ماده-  
کاش آنقدر قطع و وصل نمی شد- می گفتم: دیشب سین کوداک نیویورک رو دیدم-  کاش می گفتم: تنها روبرو شدن با مرگ سخت ترین تجربه ی انسانی است-  یا کدام شیادی است که بتواند در چشم های من نگاه کند و بگوید که از تنها مردن نمی هراسد؟-  
سید باررت جوانی اش را در ویرانه های پمپی جا گذاشت- من که خدای زن نیستم اینجا- حالا- قربانی ایمان توام- که در ویرانه ای  شبیه پمپی- به زمین ام می کوبی- باشد که رستگار شوی با آن بزرگ خدایت- ابر نرینه ی زمخت چه بکن چه نکن که دخانیات را برای سلامتی زیان آور و عامل سرطان می داند- و لب های مرا ترک می کنی –  زنی که قربانی ایمان تو به واقعیت است . پاهای لرزانم از مرز بودن و نبودن هم فرو نلغزد به نابودی- خون ام هم ریخته نشود به ندای غیب – دیگر مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر خواهند کشید- دیگر دردم گرفته است- دیگر روان زنانه ام درد می کند-  دیگرتنم درد می کند- درد تن مرا پوک می کند- کی فرو بریزد را می خواهم یادم برود- یادم برود  در امید که آغشته است به بوی شیمی درمانی...