Sunday 22 April 2012

نامه ای برای کیانا- علی- مهراوه- نیما و......


من دوست ندارم ترانه ی مرا ببوس را با دیگری بشنوم – دوست ندارم وقتی مست با رفقایم نشسته ایم و زده ایم زیر آواز مرا ببوس را بخوانیم- دوست ندارم وقتی در جاده ی هراز- در ماشین کنار دوست پسرم نشسته ام -  دکمه ی پخش روی ترک شماره ی یک- فولدر شماره ی چهار- سی دی پنجاه سال موسیقی ایران متوقف شود و مرا ببوس بپیچد با ما در پیچ در پیچ راه - دوست ندارم  وقتی صدایش را تا ته بلند کرده ام هیچ کس حتی در اتاق دیگری از خانه باشد- اما باشد-
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم- دوست دارم بنشینم کف اتاق – دستهایم رو دور خودم حلقه کنم- و همان جور که خودم را بغل کرده ام های های گریه کنم-  دوست ندارم هیچ دیگری باشد تا جای او مرا بغل کند- دوست دارم خودم- خودم را به جای او بغل کنم-  او پدرم است- من پنج  ساله ام – تمام طول راهروی سالن ملاقات -راهی که تمامی ندارد  را با شور می دوم-  حتی اگر جیب های مخفی لباسم یا حتی شورتم پر باشد از بسته های قرص های مولتی ویتامین- شکلات- بسته ای کوچک مغز پسته یا گردو- و...با نامه ای کوتاه در چند خط که- او که مادرم است- نوشته- و بعد از اتاقی کوچک که اتاق بازرسی بدنی است بگذرم- تا دقیقه ای بعد با باز شدن در آخر- دختر بچه ای که منم با تمام توانش می دود تا خود را به خط پایان برساند-و تو- پدرم در آن سوی خط زانو زده ای روی زمین تا هم قد من باشی و دستهایت را از دوطرف باز کرده ای- و دقیقه ای بعد برنده ای هستم که پرتاب می شود در آغوش تو- محکم بغلش می کنی – محکم بغلت می کنم- روی دست هایت بلندم می کنی- می خندم- در هوا می چرخانی ام- دوگیس بافته شده ام و دامن پیراهن قرمزم هم تاب می خورد در هوا-  مرا می بوسی- سفت- مرا هزار بار می بوسی- موهایم را می بوسی-پیشانی ام را- چشم هایم را- گونه هایم را- چانه ام را- دست هایم- را- من چشم هایم را می بندم و دستها یم را روی زبری ته ریش صورتت می کشم- روی جودانه های پولیور طوسی یقه اسکی که ریز لباس آبی فرم زندان پوشیده ای- و بعد دستهایم را قلاب می کنم دور گردنت- چشم هایم را باز می کنم تا نگاهت کنم – و بینایی به کمک لامسه بیاید تا تو بهتر و بیشتر ذخیره شوی- در من- که پنج ساله ام و نمی دانم ملاقات که تمام شود چند تای دیگر باید بخوابم و بیدار شوم تا تو از زندان برگردی- یا حتی اگر بر نمی گردی چند تای دیگر باید بخوابم و بیدار شوم تا بتوانم در همین سالن به جای همه ی روزهایی که نیستی به تو بچسبم و از بغل ات پایین نیایم- و حریصانه تو را برای روزهای دلتنگی برای تو ذخیره می کنم- تو- پدرم- که صدایت را دوست دارم وقتی آرام آرام مرا ببوس را در گوشم زمزمه می کنی- من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم- دوست دارم یادم بیاید که وقت ملاقات داشت تمام می شد و صور ت ام را که گم شده بود در شانه های تو و گرمی جودانه های پولیورت- میان دو دست ات می گیری و به چشم هایم مستقیم نگاه می کنی و با صدای بلند تر می خوانی:
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
در پیش تو می مانم- تا لب بگذاری بر لب من-
دختر زیبا از برق نگاه تو- اشک بی گناه تو روشن گردد یک امشب من

دوست دارم هر بار به اینجای آواز که می رسد خودم- خودم را محکم فشار دهد و با تمام توانم رو به سقف داد بزنم- دوست ندارم دیگری بشنود ناله ام را در وقت همخوانی- برای آخرین بار تو را خدا نگهدار که می روم به سوی سرنوشت
پاسدارها می کوبیدند روی در که ملاقات تمومه- و بعد نزدیک می شدند و من را از بغل تو بیرون می کشیدند- تو برای بار آخر صورتم را بین دست هایت می گرفتی و به چشم هایم نگاه می کردی- من آن صدا را دوست دارم: بابا همیشه تو رو دوست داره- هیچ وقت یادت نره که بابا همیشه تو رو دوست دارد- هر اتفاقی هم که بیفتد- حتی اگه از تو دور باشه- همیشه- دختر خوب بابا باش- مواظب خودت و مامانی و سحر هم باش- آدم ها رو دوست داشته باش- با همه مهربون باش- به دوست هات کمک کن- مامان نرگس بهترین آدمی که میشناسم- به همه ی چیزهایی که می گه گوش کن- قوی باش و امیدوار- سپیده من هرگز ناامید نمی شه- بابا یه روزی برمی گرده و اون وقت چهار تایی همیشه با هم خواهیم بود- بابا همیشه عاشق توست
من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم و به این فکر کنم که هربار ملاقات و دیدن دخترهایت -چند شب تو را- در زندان روشن می کرد؟ تا چند روز دلت گرم می ماند؟ من آنقدر از تو پر بودم که راهروی طولانی بازگشت از ملاقات زیر کرت کرت دمپایی های حاج آقا لاجوردی و نور سفید و زننده ی مهتابی ها هم نمی توانست حواسم را پرت کند- حواسی که جمع تو بود که در من ذخیره شده بودی- من دوست ندارم وقتی مرا ببوس را می شنوم کسی آن دور و بر باشد تا بتوانم دستهایم را دور گردن تو حلقه کنم- تو- پدرم- از زمین بلند شوم- و آرام آرام در بغل تو چرخ بخورم و با تو برقصم-  دوست دارم حتی وقتی عروس هم شدم- شب که از مهمان ها خداحافظی کردم تنها برگردم خانه- و با لباس سپید و تور سپید  سرم را روی جودانه های پلیور طوسی ات بگذارم و با مرا ببوس  با تو برقصم- و تو مرا روی دستهایت بلند کنی و دامن پیراهن سپیدم  تاب بخورد روی هوا- و من صورتت را در دستهایم نگه دارم و به چشم هایت نگاه کنم و بگویم: سپیده همیشه تو رو دوست داره- یادت نره- هر اتفاقی که بیافتد- حتی اگر تو امشب هم غایب باشی- همیشه عاشق توست-
 من دوست دارم وقتی مرا ببوس را می شنوم تنها باشم تا هیچ کلمه ای راجع به قهرمان بودن او- پدرم- نشنوم- یا هیچ جمله ای که با آزادگی- انسانیت- مبارزه- ایستادن تا پای جان در راه آزادی و... شروع می شود نشنوم- هیچ تفسیری- هیچ توضیحی- هیچ توجیهی-  تا بتوانم من قهرمان او باشم- قهرمان دونده ی او حتی بی حضور واقعی اش آن سوی خط پایان-  من دوست ندارم وقتی مرا ببوس را می شنوم به جای خالی او در همه ی روزهایی که آمده اند- و گذشته اند نگاه نکنم-– و چشمهایم را از زل به  دردناک ترین زخم زندگی ام بردارم- و از درد به خود نپیچم-  دوست دارم گریه و خنده قاطی شود و به آخرهای آهنگ که می رسد دختر خوب و امیدوار او باشم- او که پدر است- و من جدا از قهرمان بودن اش یا مبارز بودن اش یا اصلا  نبودن اش- دوستش دارم

کیانا و علی- مهراوه و نیما و....
این یکی از هزاران من است-   منی که کودکی ام در ترس – و اظطراب و دلتنگی و فقدان و فاصله گذشته- و همه ی این ها در طی سال ها من های متفاوتی از من ساخته که احساسات متفاوتی به فجایع پشت سرم را زیسته اند-  که هر کدام از آن من ها گره کور خورده در غیاب او- با زندگی کلنجار رفته اند-
همیشه او مرد محبوب خط های بالا نبوده- یکی از من ها گاهی  تنفر از او را زندگی کرده- در همان لحظه ای که عاشق او بوده- و به نظرم هیچ چیزی در دنیا وحشتناک تر از کنار آمدن با آدمی که عشق و نفرت تو به او روی یک نقطه ی یکسان ایستاده باشند نیست- من همپای عاشق او بودن- از او متنفر هم بوده ام-  همین حالا که اینها را می نویسم امیدوارم که همین فردا روزهای دوری و کلافگی و دلتنگی شماها تمام شود و بتوانید با دل درست و خیال راحت با مامان و بابا زندگی کنین-
این ها را می نویسم تنها برای فردایی که شرایط پیچیده ی زندگی شما در کودکی- می تواند من های متفاوتی در طی سالیان از شما بسازد-
می خواهم بدانید وقتی آدم بزرگ تر شدم- از دست او- پدرم خیلی عصبانی بودم- که خشم که درونم موج می زد مرا سر دنده ی لج می انداخت با همه ی دنیا- آنقدر که دندان هایم را روی هم فشار می دادم و مشت می کوبیدم روی در دیوار زندگی- وقت هایی بود که سر جای خالی او داد می زدم- فریاد می زدم: که تو کوفت هم نیستی- چه برسه به قهرمان- که تو فقط یه خودخواه عوضی بودی که  فکر نکردی با به دنیا اومدن-چه زندگی سخت و داغونی را به من تحمیل می کنی- که خودخواهی ات اجازه نداد یه لحظه فکر کنی به بچه ای که پدر و مادرش مبارزانی هستند که دیکتاتوری وقت حتما بهای سنگینی بابت اون مبارزه از اون ها و از اون مبارز بالقوه ی کوچولو خواهد گرفت. وقتی هیچ چیزی با اهمیت تر از راهت و آرمانت وجود نداشت- اصلا برای چی بچه دار شدی؟ تا هزینه های ایستادگی و مقاومتت زندگی اون بچه را برای همیشه از روند طبیعی خارج کنه-  که تو اصلا برات مهم بود که سر من چی می آید؟ که آن ناآرامی ها- آن ترس ها و همه ی آن چه هایی که غیاب تو در زندگی من می سازد با من چه خواهد کرد؟
و بعد از کلی مشت کوبیدن روی در و دیوار دنیا- در تلاش برای دختر بد او بودن- و انتقام گرفتن از او می گذشت- حسابی که هرگز تصفیه نمی شد مگر با ویرانی من- مگر با زندگی نکردن
وقتی احساس می کنی که زندگی تو از تو دزدیده شده است- وقتی احساس می کنی مبارزه ی یکی دیگر که تو به او وصل بوده ای تو را درگیر تبعات انتخابی کرده که انتخاب تو نبوده- که تو مجبور به زیستنی متاثر از فقدان اوی پشت میله ها هستی-  نا امن- ترس خورده- دلتنگ- رنجور- و همه ی این ها کیفیت روایت خط داستان زندگی ات را برای ابد تغییر دهند.
امروز که این نامه را می نویسم- یک سال تا سی سالگی فاصله دارم- بیست و سه سال است که او نیست- همه ی من هایی که در سال های بی او- پدرم زیسته ام در من امروزم آرام گرفته- منی که غیاب او- و حجم همه ی روزهای زندگی پس از آن سال ها بخشی از هویت ام است که شاید عادات انسانی متفاوتی برایم ساخته باشد- یا کمی خسته ام کرده باشد- اما آرام زیر پوست من به حیاتش ادامه می دهد- و دیگر زندگی من نه تنها در جنگ که در صلح کامل با آن به سر می برد-  که می دانم آن گره کور نه باز خواهد شد- نه سلول های خاکستری حافظه ام به یاد نخواهند آورد- نه هیچ گاه صراحت واقعیت فقدان او را خواهم فهمید- اما خوب می دانم
که او قهرمان نیست- تنها انسانی است که حق داشته آن جور که باور داشته زندگی کند- حق داشته انتخاب کند که تا کجای راه مبارزه برای ساختن جهانی که در آن آدم ها برابرند- و آزاداند-  پیش رود-  او پدر من است- قهرمان من نیست- اما دیگر محکوم ذهن من هم نیست- من هم او را قضاوت نمی کنم- تنها به همه ی آنچه گذشته نگاه می کنم و دستهایش را در دستهایم می گیرم و او را می فهمم- دلتنگی هایش را برای ما- عذابی که از دوری ما می کشیده و نگرانی از زندگی تک تک مان بیرون دیوارهای آن زندان- امروز می دانم که چه قدر به او سخت گذشته- و موهای فرفری اش را که امروز حتما دیگر سیاه نیست و خاکستری است نوازش می کنم و با صدایی آرام و مطمئن به او می گویم: تو حق داشته ای که کوتاه نیایی- شاید من هم کوتاه نمی آمدم-
امروز می دانم که مقصر نه او- که سیستمی است که مستبدانه فرصت زیستن را از مخالفانش می گیرد- که فرصت آزادانه زیستن را از همه می گیرد- و کارش سالیان سال تقاص کشیدن و زورگیری از زندگی مایی است متولد جغرافیای له شده زیر پوتین ها و چماق ها و حکم ها و گلوله های آن ها –  و آن لحظه هایی تاریخ که هیچ چیزش بشری نمی نماید.

 کیانا- علی- مهراوه- نیما و.....- امیدوارم روزی که شما این نامه را می خوانید مختصات زیستن در آن جغرافیا تغییر کرده باشد و هر کدام از شما تا همیشه- در کنار حضور واقعی مامان و بابا  امیدوار – آزاد – شاد  و امن زندگی کنید.
و مطئنم  با عشق- و آگاهی دست های آن ها را در دست می گیرید و موهای خاکستری شان را نوازش می کنید.